دختر جوانی چند روز قبل ازعروسی ابله ی سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و ابله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعود عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که ابله انرا از شکل انداخته بود و شوهر هم که کور شده بود.
همه ی مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
بیست سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت.
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند!!!!!
مرد گفت من کاری. جز شرط عشق را به جا نیاوردم.
:: بازدید از این مطلب : 992
|
امتیاز مطلب : 430
|
تعداد امتیازدهندگان : 116
|
مجموع امتیاز : 116